بسم الله
از همه خداحافظی کردم. از پدربزرگ، مادربزرگها، عموها، زنعموها، داییها، زنداییها، عمه و خالهها و همه. دم رفتن، مامان تو هال نشسته بود. گفت «مامان جون، قربونت برم. این زیارتها قبول نیست. کربلا رفتن، دم همین خونه است. برای داداشت یه دختر پیدا کن، تا شب راحت سرم رو بگذارم زمین و بخوام. هر شب هزار جور فکر و خیال میکنم» آن روزها مداحی به شوخی خطاب به مادرها گفته بود پسرهایتان را یا زن بدهید، یا بفرستینشان سوریه شهید بشوند. «مامان! من که میگم بیا بفرستش سوریه شهید بشه. دیگه منم زحمت دختر پیدا کردن نکشم. تو هم اجر مادر شهید میبری. یه سهمیهای چیزی تو دانشگاه هم گیر من میاد» بعد از اینکه گفتم حالا کو دختر، من که تو روستا دختر نمیشناسم، سر به سرش گذاشتم. فکرش و شوخیش هم برایش دردناک بود. «هوم! یعنی چی میفهمی؟ یه عمر با بدبختی موهای سرم رو سفید کردم تا به اینجا رسوندمش، حالا بفرستمش سوریه؟ چطور از دلت بلند میشه این حرف رو بزنی؟» گفتم «مامان! خب مگه فقط تو پسر داری؟ این همه جوون مثل دستهی گل دارن میرن سوریه. خیلیاشونم تک پسر بودن. مگه خون داداش رنگینتره؟ باشه. حالا برم کربلا و بیام یه فکری میکنیم».
بعد از دو سال، این رسالت سنگین خواهری را داداش از روی دوشم برداشت. خودش دختر پیدا کرد. آمادگی خواهری کردن نداشتم. تا چشم باز کردم، میگفتند «فاطمه از قم بیاد، میریم خواستگاری» «فاطمه که اومد میریم آزمایش خون» «فاطمه که اومد، میریم خرید نامزدی» فاطمه آمد. حالا باید خواهری کردنش را با تمام قدرت به رخ بکشد تا دل مامان آرام بگیرد. خیالش راحت بشود. آرام سرش را بگذارد روی بالشت راحت بخوابد. بدون فکرهای جورواجور. دختر چشم سفیدی زیر گوشم وزوز میکند و دنبال فتنه است. میگوید «چرا همیشه ما باید خواهری کنیم؟ پسرا چی؟ نباید برادری کنند؟» ابرو در هم میکشم و به دختر درونم میگویم «ای بیهمه چیز! ساکت باش ببینم. چه غلطا!»
تو این گرانی، دغدغه اقتصادی داداش و دغدغه سنگ تمام گذاشتن مامان جلوی چشم مردم و امید و آرزوهای دختر مردم را که خودش را پری قصهها میبیند، باید مدیریت کنم. با همهی بیتجربگیها و نپختگیهایم. تو این مواقع هر خانوادهای یک خالهخانباجی کاربلد توی آستین دارند که حلال مشکلاتاند. بلدند با درایت و زبان چرب و نرم همه چیز را روی یک انگشت متعادل نگه دارند. نفس راحتی میکشم. منِ عروسیِ بیرنگ معنویت نرو و موسیقی گوش نده، سر دو راهی «هم خدا و هم خرما» گیرم. چرخ دندههایم روی حرف «تو بیا پنبه بذار تو گوشت» مامان قفل کردهام. آن هم مامانی که همیشه تو تیم داداش بوده و ازم انتظار دارد به آرزویش برسانمش. مامانی که این روزها اگر هر چیزی بخرم میگوید «خواستی یکی هم برای نامزد داداشت بگیری». خودِ ناچیزم را با بندههای مخلص و بزرگوار مقایسه میکنم. جای من بودند چکار میکردند؟
دغدغه اینکه آب و هوای قم حسابی به من ساخته و تا مرز ترکیدن مرا پیش برده که لباسهایم هیچ کدام اندازهام نمیشوند و نگرانی لباس شب نامزدی را که فاکتور بگیرم، باید اعتراف کنم، ور رفتن با افکار «تو خواهری و ازت انتظارها میره» از من یک آدم دیگری ساخته. یک آدمی که یک وجب بیشتر قد کشیده و بزرگ شده. اگر چند خواهر و برادر دیگر داشتم، تبدیل میشدم به یک غول پخته و با تجربه و همه چیز فهم.
بسم الله
یک هفته است اینترنت قطع شده. به اینستاگرام دسترسی ندارم. امروز به دخترخاله گفتم، این بلایی به سرمان آورده که بهش بگوییم «لطفا بنزین را لیتری ده هزار تومان ببر! ولی اینترنت ما را قطع نکن». اما خب ناراضی هم نبودم. این یک هفته ریاضت شبیه شد به متنی که در درس زبان انگلیسی دبیراستنم داشتم. مردمی که مدتی تلویزیون را کنار گذاشتند. بعضیها بعد از پایان دوره برگشتند سراغ تلویزیون اما بعضیها که بهشان خوش گذشته بود، برای همیشه آن را کنار گذاشتهاند. آن درس برایم ماند تا امروز که البته تصمیم نگرفتم وقتی خدا اینترنت را آزاد کرد، چگونه خواهم بود.
اما این یک هفته برای خودم سیر مطالعاتی چیدم. هم مطالعات تخصصی تاریخی متناسب با رشتهام و هم مطالعات ادبیام برای رسیدن به علاقهام. طبق برنامهریزیام پیش رفتم. یک سری افکار مزاحم را هم کنار گذاشتم تا به وقتش. ترسیم کردم در آینده میخواهم به کجا برسم. بقیه دوستان هم تا حدودی راضی بودند. بعضیها هم استخوان درد آمده سراغشان. سر کلاس اما پاسخمان به اساتید که سراغ تکلیف و تحقیق را میگیرند این است «استاد اینترنت قطع بود».
این هفته قرار بود بروم خانه. اغتشاشات یک عده از خدا بیخبرتر از ، گوشه خوابگاه نگهم داشت. دلم حسابی پوسیده و برای خانواده تنگ شده. اگر هم میرفتم حرف و حدیثهای ی و گرانی بنزین تعطلات و دیدنیهایم را خراب میکرد. متاسفانه ما مردمی هستیم که از این تشنجها خوشحال میشویم و احساس میکنیم اگر در چاردیواریمان بحث ی نباشد، لابد یک تختهمان کم است. دارم به روح آن راننده تاکسی که یک اتیکت گذاشته بود جلوی ماشینش و نوشته بود «لطفا از مشکلات خود سخن نگویید» صلوات میفرستم.
چه میدانم این سه پاراگراف به هم ربط داشت یا نه. به هر حال برای بازگشت دوباره به وبلاگ و آشتی کردنم با روشنک بنت سینا، بهانهای لازم بود تا سر صحبت را باز کنم.
بسم الله
تو حیاط حوزه معاون داشت قدم میزد. مثل جوانی رعنا که در کمین نشسته باشد و معشوقش را زیر نظر گرفته باشد که برود لحظاتی را به پچپچ کردن باهاش بگذراند؛ رفتم و با معاون فرهنگی گپ زدم. از اینکه برای چه آمدم حوزه! چرا دانشگاه نه! در آینده میخواهم چکار کنم! به کجا برسم! و چه میدانم، همین آرزوهای دور و دراز طلبههای سال اولی تو سرم بودم. طبیعی است که معاون از شور و هیجانم در راستای تحصیل علم به وجد بیاید و بهبه و چهچه بزند و کلی تعریف و تمجید کند. دور از چشم معاون یواشکی تو دلم بشکن میزدم.
هم اکنون هشت سال از آن قدم زدنهایم در حیاط حوزه و در راستای درختهای نارنج و حوضِ آبی حوزه میگذرد. ضمن اینکه کلی فراز و فرود داشتم و خورده تجارب و کمی هم بازیگوشی، هنوز انگار همان طلبهی ترم اولی هستم. با همان آرزوهای دور و دراز که مدتی ازش غافل بودم. حالا یقظهای ایجاد شده و دارم کف دستم مینویسم باید به همه آنها برسم. وقتی میگویم «باید»، یعنی «باید». چیزی نیست که از عهده دختری که از بچگیش معروف بوده به کلهشق بودن و یک دنده بودن برنیاید.
معتقدم آدمها نان همتشان را میخورند. مدرکی بگیری، بزنی زیر بغل و راست راست تو جامعه بچرخی و پز بدهی حقیرترین اهداف است و خیلی هم پیش پا افتاده. به قول سحر آدم باید طبعش بلند باشد. کافی است نگاهی به امام خمینی، دکتر حسابی، شهید مطهری و فلانی و بهمانی کنی. بالاترینها را در نظر بگیری و سمت آن آهسته و پیوسته قدم برداری. اگر به آن قله نرسی، به یک پله مانده به آن خواهی رسید. برای بیش از صد تلاش کنی، تا به صد برسی. حالا نود و پنج هم بشوی خوب است.
باید حضرت زهرا الگویت باشد. زنی که در تاریخ حرف اول را میزد و سرور ن عالم بود. آن موقع است که فرزندانت نگاهشان به حسنین میافتد و افق دیدشان آنهاست. باید همهی کمالات را به دست بیاری و سرآمد روزگار خویش باشی (باشم و باشیم) تا فرزندانت (فرزندانم و فرزندانمون) نیز هم.
زمانی با آقای حسین علیمرادی آشنا شدم که دیگر بین ما نبود. از همین دیروز. ریحانه بعد از تماس تلفنیاش گوشهای نشست و زانوی غم بغل کرد. گفتم «ریحانه حالت خوبه؟» گفت «نه، دوستم تو تصادف فوت کرده». گفت تازه پدر شده بود و بچهش چهار ماهه است. بعد از کلاس به صفحهی مجازی آقای حسین علیمرادی سر زدم. نمیشناختمش. اما اسم دشتیاری را در نوشتههای ریحانه دیده بودم. دورادور با گروهی که با شعار «دست یاری به دشتیاری» در دشتیاری سیستان و بلوچستان فعالیتهای جهادی انجام میدادند و ریحانه هم یکی از آنها بود، آشنا بودم. حالا بیشتر آشنا شدم. آقای علیمرادی مسئول «خیریه دست یاری به دشتیاری» است که بالای صفحه اینستاگرامش نوشته بود «خلاصه بگم؛ هدفم آبادانی کامل 340 مدرسه منطقه دشتیاری سیستان و بلوچستان با 32 هزار دانش آموزِ».
آقای علیمرادی رفت. نه فقط خانواده، نه فقط دوستان که چشمان دانشآموزان زیادی در نقطهای دور هم برای فقدانش گریست و عزادار شد. سعادتی شامل حالش شد که شامل حال هر کسی نمیشود. اینکه آقای علیمرادی با خدمت به خلق و محرومان و به عنوان جهادگری در راه جهاد به شهادت رسید، برای خیلیها شناس شد. و برای منی که از این به بعد به عنوان یک الگو و سرمشق، میبینمش و همین شناخت یک روزه برایم کافی بود که راهش را دامه بدهم.
انگار تقدیر این بود که آقای علیمرادی جانش را کف دست بگیرد، از خانوادهی عزیز و دوستانش دل بکنَد تا نام دشتیاری به واسطه این حادثه تلخ دیده و دلها به سمت دشتیاری یکدله. امیدوارم که این اتفاق بیفتد و دشتیاری آباد بشود و خواستهی قلبی آقای مرادی محقق شود و فرزندان آن دیار ایشان را الگوی خودشان قرار بدهد.
خوشا به سعادت که عمری چنین کوتاه و بابرکتی داشتی! روحت شاد و راهت مستدام
اونی که تو عکس نشسته
درباره این سایت